به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، راجع به امام سجاد علیه السلام دارد که یکی از شیعیانشان گویا هر سال که برای حج از بلخ می آمد به مدینه؛ خدمت امام سجاد علیه السلام می آمد و چند روزی خدمت حضرت بود و هرسال یک سری هدایا هم می آورد.
یک سال زنش به او گفت تو که هر سال سراغ این آقا می روی یک بار ایشان یک هدیه به شما نداد؟ گفت این حرف را نزن ایشان امام ماست و ما عقیده مان این است که او الآن دارد حرف های تو را می شنود و من ناراحت می شوم تو راجع به ایشان این حرف را بزنی. ما داریم وظیفه خودمان را انجام می دهیم.
بعد دوباره یک خورده هدایا جمع کرد و مدینه خدمت امام آمد و هدایایش را گذاشت. حضرت فرمودند امروز ناهار پیش ما بمان. گفت باشد. ناهار ماند موقعی که غذایشان تمام شد، آب آوردند. حضرت ظرف آب را گرفتند تا دست مهمانشان را بشورند. قبول نکرد. گفت یا بن رسول الله! شما آب روی دست من بریزید؟ فرمودند: شما مهمان ما هستی چطور اجازه بدهم آب روی دست ما بریزی؟! عرض کرد: یابن رسول الله! من این کار را دوست دارم. حضرت به همین خاطر اجازه دادند، ظرف را گرفت و برای حضرت جلو برد تا حضرت دستشان را بشویند؛
یک تشت بزرگی بود یک مقداری آب روی دست حضرت ریختند، حضرت فرمودند: چه می بینی؟ عرض کرد: آب، فرمودند: نه این یاقوت احمر است. نگاه کرد دید همه آب ها یاقوت احمر شده، یک مقدار دیگر آب ریخت، حضرت فرمودند: حالا چه می بینی؟ عرض کرد: آب، فرمودند: زمرد سبز است. نگاه کرد دید زمرد سبز است، یک مقدار دیگر آب ریختند، فرمودند: چه می بینی؟ عرض کرد آب، فرمودند: این ها دُرّ است. نگاه کرد دید درّ بسیار عالی است! خلاصه ظرف پر از جواهرات شد.
بعد حضرت فرمودند: شیخ! در نزد ما چیزی نبود تا در عوض هدیه ات به تو هدیه بدهیم، این ها را به خانمت بده و از او عذر خواهی کن. این قضیه ادامه جالبی دارد که خیلی زیباست. (بحارالأنوار ج: ۴۶ ص: ۴۷)